شب اشیان شب زده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا
مرا بخانه ام ببر
کسی بیادعشق نیست
کسی بفکر ما شدن
ازان تبار خود شکن
تو مانده ای و بغض من
از این چراغ مردگی
از این براب سوختن
از این پرنده کشتنو
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا بخانه ام ببر
که شهر شهر یار نیست
مرابخانه ام ببر
ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره می زند
که شب ترانه ساز نیست
مرابخانه ام ببر
که عشق در میانه نیست
مرابخانه ام ببر
اگرچه خانه خانه نیست
سلام بهار قشنگم
زندگی به ما آموخته که عشق در نگاه خیره به یکدیگر نیست، بلکه در یک سو نگریستن است. " – آنتونیو دو سنت اگزوپری
شاد باشی و سلامت