با توام ای نور
ای همه هستی
ای که در جانم نشستی
با توام ای تکیه گاه دلم
مرهم همه غصه هایم
این همه خوبی تو را سزا
و اینهمه ستایش ازمن برای تو رواست
من چونان طفلی نو پا دیگر تو را نمی شناسم
تو فراتر ی از جوانیم
شب اشیان شب زده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا
مرا بخانه ام ببر
کسی بیادعشق نیست
کسی بفکر ما شدن
ازان تبار خود شکن
تو مانده ای و بغض من
از این چراغ مردگی
از این براب سوختن
از این پرنده کشتنو
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا بخانه ام ببر
که شهر شهر یار نیست
مرابخانه ام ببر
ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره می زند
که شب ترانه ساز نیست
مرابخانه ام ببر
که عشق در میانه نیست
مرابخانه ام ببر
اگرچه خانه خانه نیست